پست نهم
آرتین:
تواتاقم نشسته ام ودارم مثل قوری قل قل میکنم:عه عه عه پسره نکبت چجوری جرئت کرد به نگین نزدیک بشه؟باید یه کاری کنم اگه دیربجنبم نگین پر.
سامان اومدتواتاقم وضع منودیدوگفت:یاحضرت عباس بازچته تو؟
من:پسره برگشته به نگین پیشنهاددوستی میده.عه عه عه همسنه بابابزرگ نگینه اونوقت باچه اعتمادبه نفسی این پیشنهادوبهش میده؟مگه نمیدونه من عاشق نگینم؟
سامی:داخه احمق ازکجامیفهمید تو عاشق نگینی؟
من:هان؟
سامی :هان وزهر سوسمار.حواست هست فرداقراره بریم اصفاهانا!
من:چه خبره؟
سامی:ای خـــــــــــــــدا.بابا اقای عاشق عقدخواهرنگینه خودش دعوتمون کرد یادت رفت؟
من:عه راستته ها یادم اومد.
سامی:اوفــــــــــ خداراشکر وگرنه تو این اوضاع فهموندن به توکارحضرته فیله.
ازوقتی نگین برگشته دوباره دارم میرم باشگاه وکلی به خودم میرسم.الانم بهتره برم ارایشگاه یه صفایی به موهام بدم.
من:سامی من دارم میرم ارایشگاه.
سامان زد زیر خنده وگفت:توچرا ؟نکنه عروس تویی؟
من:حناق دوساعته ببند اون گاله روکه تا ته مخرجت پیداست.بعدشم میخوام برم یه سروسامونی به این قیافه بدم.
سامی:دیگه سروسامون بیشتر از این؟بابا خوشتیپی.
من:خودمم میدونم خوشتیپم نیازنبود بگی من رفتم.
سامی:برو دیوانه خودشیفته.نــــــــــه صبرکن صبرکن ارتین.
من:هان؟
سامی:این هان گفتن ازوقتی ازدواج کردم از زبونم افتاد حالا تو هی میگی هان؟بی تربیت.
من:سامی عزیزم بنال.
سامی:چیزه ...امـــــــــــــ
من:چی شده؟
سامان تندگفت:ارتین چقدربهت گفتم کارهات تابلوِ؟شبنم یه بوهایی برده بود منو مجبورکرد براش کامل توضیح بدم.
من:چی میگی؟چی را توضیح بدی؟
سامی:همین قضیه عشقت به نگین دیگه.اونم زنگ زد به نیکی.نیکی هم میدونسته یعنی امیربهش گفته.
من:خاک تو سر دهن لقتون.ولی عیبی نداره شایدشبنم ونیکی بتونن کمکم کنن ونظرنگینو راجب من بپرسن.
سامی:اره اره.خب بهتره بری.
من:سامان دیگه چه گندی زدی که به من داری میگی زودتربرم؟
سامی:هیچی جون تو اصلا مهم نیست.
من:بگوببینم.
سامی:هیچی بابا.فقط دیدم توکه حالت خوب شده دوتا از سی دی غمگیناتو شیکوندم.البته فقط دوتاشو چون بقیه شو پیدانکردم.
من:فقط حیف که خوشحالم.
سامی:بهتر.بروبروخداحافظ.
من:خدافظ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توصف ارایشگاه نشستم وجوش میزنم.ببینید اخه چقدرخوش شانسم من.اومدم تو ارایشگاهی که همیشه می اومدم میبینم تا لب پر ادمه.داشتم دنبال سیامک میگم.سیامک گیریموره.این ارایشگاه رازده تا وقتای بیکاری مشغول باشه.من فقط میدم سیامک موهامو کوتاه کنه چون به کارش واقعا وارده.
همینجوری داشتم چشم میچرخوندم که یه دختر اومد کنارم.
استغفرالله خدایا توبه توبه این دختره بدونه روسری اینجاچکارمیکنه؟
سرم راانداختم زیر تا نگاهم بهش نیوفته.بالاخره نامحرم حساب میشه.یهویی یه صدای پسرونه گفت:بفرماییداقا.
سرموبلندکردم به اطراف نگاهی انداختم دیدم غیر ازاین دختره کسی حواسش به من نیست.
خواستم سرمودوباره پایین بندازم که دختره باصدای پسرونه گفت:اقاباشمابودما.
اوا خاک عالم اینکه پسره.پس چراقیافش اینجوریه؟
من:ببخشیداقا سیامک نیست؟
دختره ...نه نه پسره گفت:نه نیست رفته سرفیلم برداری.
من:خب پس کی موهای منوکوتاه کنه؟
پسره:خب من چکارم پس؟
چی همینم مونده موهامو بدم دست تو سوسول بد ترکیب دخترنمای بدبخت.
من:نه موهای منو فقط سیامک کوتاه میکنه.
پسر:اقامنم دستار خودسیامک بودم وکاراشو بلدم.اگه دست کارم خوب نبود الان اینجا نبودم.
خوب اینو راستشه اگه کارش خوب نبود استخدام نمیشد.
من:نمیدونیدسیامک کی میاد؟
پسر:اصلاامروزنمیادش.
جهنم وضرر.بزار پسره کوتاه کنه ببینم خوب گندمیزنه به موهام یانه.
من:خیله خوب خودت کوتاه کن.
پسر:وقت گرفته بودید؟
من:بله؟من مشتری همیشگی سیامکم اونوقت وقت بگیرم؟
پسر:من نمیدونم باید وقت داشته باشی میبینی که چقدرسرم شلوغه.
پسره یه نوبت زد برام ومنم نشستم روی صندلی وپاهاموروی هم انداختم ویه نگاهی به افرادتوی پیرایشگاه انداختم.نچ نچ یکی از یکی ژیگول تر.
توفکررفتم.یه سئوالی برام پیش اومده.
میگم بعضی پسرا نامحرم حساب میشن ونگاه کردن بهشون گناه داره؟
میخواستم جوابی برای این سئوال پیداکنم که پسره اسمموصدازد منم رفتم روصندلی نشستم.خدایا موهامو به خودت میسپارم.
پسر:خوب اقا مدلی مدنظرتون هست؟
این پسره چه خنگه انگاری میخواد لباس بدوزه چنان میگه مدلی مدنظرتون هست.
من:موهامو خامه ای بزن.کناراشو زیاد کوتاه نکن.
پسر:اوکی هانی.
واجل الخالق.هانی دیگه چه صیغه ای بود این گفت؟
توفکررفتارای این بچه سوسوله بودم که گوشیم زنگ خورد.اوه مامانه.
من:سلام مامان.
مامان:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون.شماچطورهستید؟
مامان:هی مادر ازوقتی تو از لاک خودت بیرون اومدی منو پدرت هم خیلی خوبیم.
الهی این پسر ژیگوله پیش مرگت بشه مامان که چقدربخاطرمن زجرکشیدی.
من:ببخش منو مامان.
مامان:چراببخشم؟توکاری نکردی پسرم.راستی الان کجایی؟
من:الان اومدم ارایشگاه.
مامان:مادرتوکه چندوقت پیش ارایشگاه بودی.موهاتو داغون میکنیا.ببین ارتین کی بهت گفتم اگه تو اخر کچل نشدی!!!!!!!
من:اولاکه مادرمن این چندوقت 1ماه پیش بود.ثانیادارم میرم عروسیا نباید که ژولیده پولیده برم.
مامان:باشه پسرم.کی میری اصفهان؟
من:فردامیرم.شب میرم خونه خودم وسایلامو برمیدارم وایشاالله اذان صبح راه میوفتم.شایدم چندروزی موندم.
مامان:یعنی برای مهمونی پس فرداشب نیستی؟
من:اه مامان دوباره مهمونی گرفتی؟باباشمامیدونی که من ازدخترای فامیل خوشم نمیادچراهی اینارا دعوت میکنی؟اگه میخوای ازیکیشون خوشم بیادبرای ازدواج بهتون بگم من سرمم بره بااون دخترای دماغ عملی ازدواج نمیکنم.گفته باشم!
مامان:خوب منم دلم عروس میخواد.
من:قربونت برم مامان جان ولی توراخداول کن.به موقش عروسم برات میارم.کاری نداری؟من زیردست ارایشگرم.
مامان:نه عزیزم بروسفرفرداتم بی خطرباشه.خدانگه دارت.
من:خداحافظ.
پسره گفت:خوب چرا ازدواج نمیکنید؟شماکه وضع مالیتونم خوبه.قیافه هم که دارید.
اخ اخ من میدونم این پسر دختره.چشمش منوگرفته.اوخـــــــــــــــی ناراحت نباش پسر دخترنمای خوبی باشی میام خاستگاریت.
من:فعلا موقعیتش پیش نیومده.
پسره:پس کسی رازیر نظردارید.
من:اشکالی داره؟
پسره یه چین به دماغ عملی وباندپیچی شده اش دادوگفت:نه والا.کارتون تموم شد ببینیدخودتونو.
یه نگاه به خودم انداختم.به به چه موهام خوشگل شده بودنه این پسره هم یه کارایی بلده.
پسر:میپسندیت؟
من:ممنونم.عالی شده.
پسر:خواهش میکنم.فقط میشه یه عکس ازتون بگیرم؟برای پوسترمیخوام.
ببینیدمن کی بهتون گفتم این پسر نیستا!!!!!الان عکس منو میخواد بره به دوستاش پزمنو بده.
من:شرمنده نمیشه.
پسره:خواهش میکنم.گفتید شمامشتری مخصوص سیامک هستید؟
من:بله چطور؟
پسر:میشه اسمتونوبدونم؟
من:ارتین هستم.
پسره:اوه پس توارتینی؟سیامک گفته بود کسی باچنین اسمی اومدکاراشو زود راه بنداز شرمنده نشناختم.
من:اشکالی نداره.خدافظ.
پسره:خدافظ.
سوارجنسیسی شدم که تازه خریده بودموبه سمت خونه راه افتادم.
نگین:
ای ای طلا جون، جونه هرکی دوست داری یه کوچولو اروم تربکش موهامو.ازریشه بیرون اومد.اخــــــ اخـــــ
طلاجون دوست مامانم که ارایشگربودگفت:وای دختر توچقدرغرزدی.چکــــــــارکنم موهات لخته حالت نمیگیره مجبورم دستگاه را زیادبپیچونم.
من:طلاجون اخـــــ چرا نمیزاری خودموببینم؟ای ای
طلاجون:کم اخ وواخ کن.بعدم میخوام خودتو یهویی ببینی.
من:طلاجون ول کن بابا.
طلاجون:دستوردوستاته.
من:ای بابا.
یه نگاهی به شبنم ونیکی کردم که بایه قیافه خبیس جلومن نشسته بودن.
من:هان؟چیه؟نگاه میکنید.
شبنم:میخواهیم نگاه کنیم دوست خودمونه.
من:نمکدون.
منم زل زدم به اون دوتا خدایی خیلی ملوس شده بودن.شبنم یه دکلته زرشکی بلندخیلی ناز پوشیده بودباکفشهای همرنگش.موهاشو شینیون بازوبسته درست کرده بودوارایش زرشکی داشت.
نیکی هم یه لباس شب اب پررنگ پوشیده بودکه بنداش دور گردنش بسته میشد.اونم موهاش شینیون بودوارایش ابی داشت.خیلی جیگررشده بودن.
من:میگم بچه ها خیلی نازشدیدا.بیشتراز خواهرعروس به چشم میایید.
شبنم:بزارخودتوببینی بعد.
طلاجون:خوب پاشوببین چه کردم.شدی یه تیکه ماه.بایدبه مامانت بگم شوهرت نده که توعروس خودمی.
طلا جون یک پسرو یک دخترداشت فرهود 35سالش بودفرنوش28سالش.فرنوش شوهرداشت.خیلی باحالن.من وفرهودپسرش خیلی سربه سرهم میزاریم.من همیشه بااینکه اون چندسال ازم بزرگتره ولی بهش میگم بچه اونم به من میگه مادربزرگ
من:باشه طلاجون من بیخ ریش خودتم فقط دریک صورت این ارزوت براورده میشه ها.
طلا:درچه صورتی؟
من بالحنی جدی گفتم:ببین طلاجون پسره توکه ازنظرمن بچه هست ومنم که ازنظر اون مادربزرگ پس یاباید منو بزاری تو فریزل تا منجمدبشم وتابزرگ شدن پسرت سنم بالاترنره.یاهم فرهود رابزاری تو مایکروفردرجشو رواخرتنظیم کنی تا زود بزرگ بشن.نظرت؟
همه خانومهای توی ارایشگاه خندشون گرفته بود.طلاجون گفت:عالیه.فقط بزار از فرهودبپرسم.
من:پس زود خبرم کن.
تلفن ارایشگاه زنگ خورد.طلاجون باخنده رفت تلفن رابرداره.شماره روتلفن راکه دید خندید وگفت:پسرم علم غیب داره زنگ زده موافقتشو اعلام کنه.
من:فرهوده؟
طلا:اره.
من:بزار من تلفونو بردارم بله را ازعروس خانوم بگیرم.
خانومهاهمچنان داشتن میخندیدن.
گوشی را برداشتم وچنان باعشوه گفتم الو که حال خودم بهم خورد.
من:الـــــــــــــــــــــــــــــــو
فرهودچندلحظه چیزی نگفت اخرش زمزمه وارگفت:منکه درست شماره گرفتم.یعنی شاگرده مامانه؟
من:سلام اقافرهود.
فرهود:شما منومیشناسید؟
من:بلــــــــه ناسلامتی قراره باهاتون ازدواج کنما اونوقت نشناسمتون؟
فرهود:چ.........چی؟کی همچین چیزی گفته؟؟؟؟نکنه یکی از لقمه های مامانمی؟اصلااسم توچیه؟
من:مرسده هستم فرهودجون.مامان طلا ازمن برات نگفت؟
فرهودم دست زد به مسخره بازی.فکرکنم میخوادکرم بریزه.تلفن را سریع رو بلندگوگذاشتم:اوه چراعشقم مامان ازت برام گفته بود.ببخشیدنشناختم اخه مامان ازخیلیا برام گفته:کبری،صغری،سکینه،منیژه تورا فراموش کرده بودم.
من:فرهودجون امشب که میای خاستگاری؟
فرهود:نه عزیزم شب باید برم عروسی.
من:عروسی کی؟
فرهود:عروسی خودم دیگه مرسده جون.مگه نمیدونستی تو قراره زن پنجم من بشی؟امشب شب عروسیمه با مهرساجون.زنه چهارممومیگم.
من:اوا.
فرهود:والا ناراحتی؟اگه ناراحتی نمیخوادجواب مثبت بدیا من هنوز قصد ازدواج دوباره ندارم.
همه زنا داشتن زمین راگازمیگرفتن منم زدم زیرخنده که فرهودگفت:دوربین مخفیه؟
من باصدای خودم گفتم:خره پشت تلفنم مگه دوربین مخفی میشه؟
فرهودباشک گفت:شما؟
من:حدس بزن.
فرهود:مادربزرگ تویی؟
من:زدی تو خال کوچولو.
فرهود:کوچولوخودتی و........استغفرالله.مادربزرگ نزاردهن من بازشه ها.
من:فرهودتلفن رو بلند گوهِ توارایشگاه دهنتو بازکن مامانت ببینه چی تربیت کرده.
فرهود:اوا خاک عالم برم سرم چراتلفونو روی بلندگوگذاشتی؟بابا صدای ضریف منونا مرحم بشنوفه گناه میکنم.
داشتم میخندیدم که نگاهم روساعت افتاد.ساعت4بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوساعت دیگه عاقد میرفت.سریع گفتم:فــــــــــــرهود من باید برم الهی جز جیگر بگیری که زنگ زدی ومنو به حرف نشوندی.
بدونه انکه خداحافظی کنم تلفن را قطع کردم.
خواستم برم خودموببینم که نیکی گفت:اول لباساتو بپوش.
من:اه گندتون بزنن اینکاراچیه.
لباسموبا مکافات پوشیدم واز اتاق رفتم بیرون.یهویی همه صداها قطع شد وسرهابرگشت طرفم.
همه ماتشون برده بود.یعنی اینقدرنازشدم؟ای بابا.خومنم دلم میخواد خودمو ببینم.چراروی ایینه ها پارچه پهن کردن؟
خاله طلاخیلی زود به خودش اومد وشولولولو«شرمنده اسم کلی شونمیدونم»کرد.
شبنم اومدطرفم وگفت:وای من باورم نمیشه شبیه فرشته ها شدی.
شبنم زیر لب طوری که من نشنوم گفت:اون حق داشت که چهارسال بخاطرت صبرکنه.
من:شبنم؟کی چهارسال بخاطرم صبرکرده؟
شبنم هول کرد وگفت:کی همچین چیزی گفته؟توداری چی میگی؟
من:توخودت الان گفتی.
شبنم:نه بابااشتباه شنیدی گفتم چجوری با این قیافه ملوس چهارسال باکسی ازدواج نکردی.
من:من چیزدیگه ای شنیدما!!!!
شبنم:اشتباه شنیدی.راسی خودتونمیخواهی ببینی؟
من این بحثو ول کردم وگفتم:چرا چرا ولی چرا روی اینه ها پارچه گرفتید؟
خاله طلا:اخه میخوام ببرمت تو اتاق اینه.
من:اتاق اینه؟
خاله طلا هیچی نگفت ومنوکشوندوبرد تو یه اتاق.
وای چه اتــــــــــــاق قشنگی.همه دیواراش اینه بود.
یهویی یادم اومدخودموببینم.
نگاهم که تو اینه افتادچشمام گردشدباجیغ گفتم:اینــــــــــــــــــــ منــــــــــم؟
نیکی:اره خودتی ببین حالابازم میگی توچشم نیستی؟
شبنم دستاشو بهم زد وگفت:وایی امشب حسابی خاطرخواه پیدامیکنی وازترشیدگی بیرون میای.
یه دمپایی ابری گوشه اتاق بودبرداشتم وپرت کردم طرفش که جاخالی داد.
زبونی برام بیرون اورداهمیتی ندادم به دخترتواینه زل زدم.
موهای خرمایی رنگی که تا پایین کمرقدش بود حالا فرشده بود.ابروهای شیطونی که حالا دمش کوتاه شده بودوچشمای طوسی رنگی که سورمه وسایه اونها را به زیبایی قاب گرفته بود.
گونه های طلایی ورژلب طلایی.
لباس شب دکلته طلایی ساتنی که روی قسمت سینش پرازنگین های ریزبود ودامنش پراز چین وازحریربود.کفشهای پاشنه ده سانتی طلایی.
فوق العاده شده بودم.با ذوق برگشت طرف خاله طلا که به دیوارتکیه داده بود داشت بالبخندنگاهم میکرد:خاله کارت حرف نداره.خیلی ممنونـــــــــــــــــــ.
خاله:کارمن عالی نیست تو خودت فوق العاده ای دختر.حیف تونیست شوهرنمیکنی؟
من:خاله تودیگه گیرنده.خواهش.
خاله:باشه.
شبنم اومد کنارم وگفت:نگین اومدن دنبالمون بریم دیگه.
من:باشه باشه بریم.صبرکنیدلباساموبپوشم.
شبنم:نیکی که باامیرعلی رفت زودتر.منم میرم توماشین منتظرت میمونم زودبیادیگه.
من:باشه.
سریع لباسارو پوشیدم وشالموبا احتیاط سرم کردم وتا تو صورتم پایین کشیدم.
رفتم پیش خاله وگفتم:خاله جون امشب میبینمت دیگه؟
خاله:ایشاالله حتما میام.
من:قدمتون روی چشم.من دیگه میرم شب میبینمتون سلام منو به فرنوش واقامهران وفرهود وعمو حسین برسون.
خاله:حتما.بهتره بری دوستت منتظره.
من:اوخ اوخ الان موهامومیکنه.من رفتم .
خاله:صبرکن صبرکن.
خاله اسپری تافت وچسب مورابرداشت ویکباردیگه زدبه موهام .خدداحافظی کردم ورفتم بیرون.
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند 
خبرنامه وب سایت: